مرجان زارع - زهرا روزه بود. اولین روزی بود که روزه میگرفت، اما هنوز هشت ساعت تا افطار باقی مانده بود.
زهرا با خودش گفت: «هشت ساعت مانده است تا افطار. چشم به هم بزنم، تمام میشود.» بعد هم بلند شد و رفت داخل حیاط تا سرش را با بازی گرم کند. کمی لیلی بازی کرد. کمی راهرفتن گربهراهراهه را روی دیوار تماشا کرد. کمی هم مشغول آبدادن به گلهای باغچه شد.
همین موقع چشمش به صف مورچهها افتاد که داشتند از گوشهی دیوار رد میشدند. یکعالمه خردهنان داشتند با خودشان میبردند؛ از همان خردهنانهایی که زهرا برای پرندهها گوشهی باغچه ریخته بود.
زهرا لبخندی زد و گفت: «نوش جانتان مورچههای کوچولو. میتوانید خردهنانها را برای ناهار بخورید. من که امروز ناهار نمیخورم، زیرا روزهام.» همین موقع صدای در آمد. زهرا دوید و در را باز کرد. مادربزرگ پشت در بود.
زهرا با خوشحالی مادربزرگ را بغل کرد و گفت: «خوش آمدید مادربزرگجان. راستی میدانید من امروز روزه گرفتم؟» مادربزرگ با مهربانی صورت زهرا را بوسید و گفت: «آفرین دخترم. چقدر زود بزرگ شدی! مادرت گفت امسال قرار است روزه بگیری.
من هم آمدم روز اول روزهات برایت یک غذای خوشمزه بپزم.» زهرا با خوشحالی گفت: «جانمی، جانمی!» خیلی زود مادربزرگ برای پختن عدسپلو دست به کار شد. زهرا و مامان هم کمکش کردند.
زهرا که حسابی مشغول کمککردن به مادربزرگ شده بود، اصلاً نفهمید زمان چطور گذشت. عدسپلو که آماده شد، دیگر چیزی به غروب باقی نمانده بود. بوی عدسپلو همهی خانه را پر کرده بود.
زهرا خوشحال بود؛ هم برای عدسپلو و هم برای اینکه اولین روز روزهداریاش خیلی به او خوش گذشته بود. مادربزرگ که سر قابلمه را برداشت تا عدسپلو را در بشقابها بریزد و تزیین کند، زهرا گفت: «مادربزرگجان، میشود یک ظرف عدسپلو هم برای دختر همسایهمان، مریم، ببرم.
او هم روزهاولی است و امروز مانند من روزه گرفته است. حتماً خوشحال میشود روزهاش را با عدسپلو خوشمزهی شما افطار کند.» مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «معلوم است که میشود. اصلاً چند تا بشقاب عدسپلو میکشم تا برای بقیهی همسایهها هم ببری.»
زهرا با عجله دوید و چند تا کاسهی اضافه آورد و گفت: «بهبه! چی بهتر از افطارکردن با عدسپلوی مادربزرگ.» بعد هم چادر قشنگش را سرش کرد.
زهرا یکییکی بشقابهای عدسپلو را برای همسایهها میبرد و میگفت: «بفرمایید عدسپلو. خوشمزه است. مادربزرگم برای افطار پخته است.» همسایهها هم لبخندزنان تشکر میکردند و میگفتند: «خدا قبول کند. دست مادربزرگت درد نکند.»